سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سفر دو روزه به بابلسر...

سلام دختر بازيگوشم! تعطيلات عيد نوروز تموم شد و خداروشکر خيلي راحت تر از اوني که فکرشو ميکردم به کلاس رفتن مشغول شدي و بهونه ي من و باباحسين و خونه رو نگرفتي، بعد از سيزدهم فروردين هم هر بار از جلوي کلاس رد ميشديم ميگفتي مامان پس من کي ميرم کلاس نقاشي؟ شنبه هفدهم فروردين بعد از تقريبا سه هفته تعطيلي بردمت کلاس و به خاله ها عيد رو تبريک گفتي و خيلي دلت براشون تنگ شده بود... خاله عاطفه و خاله فاطمه هم دلشون خيلي براي تو تنگ شده بود، بغلت کردن و بوسيدن و کلي قربون صدقه ات رفتن. دوشنبه نوزدهم فروردين هم صبح همراه خاله شمسي و بابايي تو رو برديم کلاس نقاشي و بعدش من و خاله و بابايي با هم راه افتاديم به سمت تجريش، قرار گذاشته بوديم که خاله شيوا هم...
31 فروردين 1392

سيزده به در 1392...

سلام عشق من! دختر صبور مني تو سارا! اين چند روز رو به سختي با هم گذرونديم... دير گذشت و سخت، اما به هر حال گذشت و بابايي ميگه که اين دوري ها باعث ميشه بزرگ شي و قوي تر از قبل با مسائل زندگيت روبرو بشي عزيزم... شنبه دهم فروردين بعد از اينکه از خواب بيدار شدي و صبحانه خوردي با هم از خونه اومديم بيرون، اول پول گرفتيم و بعد رفتيم کمي ميوه خريديم، بعدش هم رفتيم خونه مامان پروين، دو ساعتي اونجا بوديم و بعدش برگشتيم خونه، چون مامان پروين و باباحسن ميخواستن برن به چند تا از اقوام سر بزنن، اومديم خونه و تي وي نگاه کرديم و ناهار خورديم، مشغول تماشاي تلويزيون بودي که خاله ريحانه زنگ زد که ميخوان با عمو فريد بيان خونمون، من که خسته بودم و ميخواستم بخواب...
13 فروردين 1392
1